پلاک13



وقتی به تلافی روزهای سختت از بودن و اومدنت پشیمون میشی

حتی اگر نخوای و با خودت سر لجم باشی باید یه نفر باشه که بهت یادآوری کنه

که رفتن و نموندنت خیلی هم به دل آدم میمونه.

لمس دکمه های آبی نفتی و رنگ و رو رفته ی این رفیق 17 ساله ماحصل 

شب و روز کلنجار رفتن با آدمی که فقط با بندی به نام عصبیت به زندگی وصل بوده.

میگن یکی از اصول اولیه مرد بودن اینه که یا قول ندی یا اگر قول دادی

 به قول قدیمیا "مرد سرش میره اما قولش نه."

واسه ی همین اول کاری یکی از اامات مرد بودن رو به جا میارم و میگم

به نوشته ها و روزمرگی های این آدم عادت نکنید که ریشه در باد داره.

حامد عزیز رو که به خاک سپردیم و برگشتم حس کردم یکی از

پیوندهای اصلیم با زندگی و آدم ها بریده شد و نای ادامه دادن ندارم،

دوست ندارم دیگه هیچوقت برگردم به اون ثانیه ها که تک تک میشمردمشون،

ترسناک ترین امیدرضای این 30 سال رو در همون 10 رو اول تجربه کردم.

و همچنان کرختی انگشت اشاره ام برای فشار این کلیدها به گردن مردیِ

 که قول داده بود همه ی روزهای خوب مونده رو با هم تجربه کنیم.

دلم برات تنگ شده پسر.

هنوز 20 روز از رفتن حامد نگذشته بود و درحالیکه که هنوزم حواسم پرت مرگ بود

وقتی میخواستم همبرگر یخ زده رو به روش معمول همیشگی جدا کنم

کارد بزرگ دسته سفیدی که مادرجان برای خرد کردن مرغ خوب صیقلش داده بود

روی یخ همبرگر لیز خورد  و تا جایی که میشد دستم رو شکافت 

و من درحالی که نمیدونستم که هم رگم رو پاره کردم و هم به تاندون کف دستم آسیب زدم

فقط  از سر بی حوصلگی گفتم ((لعنتی))

امروز که دارم سعی میکنم دوباره نوشتن روزمرگی هام رو شروع کنم

بعد از دو بار عمل جراحی و چند جلسه فیزیوتراپی هنوزم نمیتونم دست چپم رو مشت کنم.

رنگ از رخسار زندگی پریده بود و بهانه های نوشتنم بی معنی شده بود.

اما زمان همه چیز تغییر میده،

تو منطق میگن اجداد ما توی الفاظ گیر نکردن که از ظرف زمان عبور کنن

و این شاید پر رنگ ترین بهانه ی من یکی از ترکه ی همون اجداد برای نوشتنِ

 توی همه ی این مدت حس میکردم ننوشتن بی رحمانه ترین تصمیم 

برای منی که ارتباطم با آدم ها در پایین تر سطح ممکن قرار داره.

مینویسم و نمیدونم این اام چقدر قوی تر از حس بیهودگی هستیِ و

و چقدر میتونه دووم داشته باشه،

حسی که الان دارم فقط اینه که میخوام بازم بنویسم.


من برای تلخ بودن دلایلی دارم که ریشه هاش کاملا عمیق و منطقی و کسی نمیتونه

با دو خط  توصیه از کتاب های روانشناسی موفقیت و شاد زیستن عوضش کنه.

حوصله ی سر بریدن واژه ها و اثبات حقانیتم رو هم ندارم،لبخند میزنم و تمام،

مثل صبح ها که به جای جوابِ صبح به خیر پر تشویش مادرجان میبوسمش و

برای چشم های نگران پدر دست ت میدم.

دیشب تاتایی درباره ی اینکه اگر زندگی رو سخت بگیری سخت میشه یک عالمه 

سخنرانی تاثیر گذار کرد من هم آخرش نوشتم آره میدونم تو هم مواظب خودت باش.

نوشت من بلاخره نگاه خاکستری تو رو آبی آسمونی میکنم

بهش گفتم اما من بیشتر از دکتر روانشناس به یه دوست نیاز دارم،

 غم و مشکلاتی داشتم که فکر میکردم هیچوقت زنده ازشون عبور نمیکنم

و خوشحالی و موفقیت هایی که حاضر بودم بعد از اونا زمان برای همیشه متوقف بشه،

 دنبال راه درمان نیستم،مرهم نیاز دارم.

نوشتم استراحت کن،حرف زدن با من فرسوده ات میکنه.

بعد از چند دقیقه مکث نوشت از این به بعد میخوام وایسم به غر زدن هات گوش بدم 

انقدر که بلاخره حالت خوب بشه و تصمیم بگیری یه جور دیگه ادامه بدی،

 و فرسوده هم نمیشم نگران نباش.

 این تمام چیزی بود که همیشه خواستم،

 ایستادن و صبر کردن برای پسر بچه ای که وقتی لجباز میشه

با هیچ وعده ی گول زنکی آروم نمیگیره

فقط کافیه دل به دل لجبازیاش بدی,دست بکشی روی سرش و آروم کنار گوشش بگی:

من کنارت میمونم حتی اگر از اینم بدتر بشه.


وقتی به تلافی روزهای سختت از بودن و اومدنت پشیمون میشی

حتی اگر نخوای و با خودت سر لجم باشی باید یه نفر باشه که بهت یادآوری کنه

که رفتن و نموندنت خیلی هم به دل آدم میمونه.

لمس دکمه های آبی نفتی و رنگ و رو رفته ی این رفیق 17 ساله ماحصل 

شب و روز کلنجار رفتن با آدمی که فقط با بندی به نام عصبیت به زندگی وصل بوده.

میگن یکی از اصول اولیه مرد بودن اینه که یا قول ندی یا اگر قول دادی

 به قول قدیمیا "مرد سرش میره اما قولش نه."

واسه ی همین اول کاری یکی از اامات مرد بودن رو به جا میارم و میگم

به نوشته ها و روزمرگی های این آدم عادت نکنید که ریشه در باد داره.

حامد عزیز رو که به خاک سپردیم و برگشتم حس کردم یکی از

پیوندهای اصلیم با زندگی و آدم ها بریده شد و نای ادامه دادن ندارم،

دوست ندارم دیگه هیچوقت برگردم به اون ثانیه ها که تک تک میشمردمشون،

ترسناک ترین امیدرضای این 30 سال رو در همون 10 روز اول تجربه کردم.

و همچنان کرختی انگشت اشاره ام برای فشار این کلیدها به گردن مردیِ

 که قول داده بود همه ی روزهای خوب مونده رو با هم تجربه کنیم.

دلم برات تنگ شده پسر.

هنوز 20 روز از رفتن حامد نگذشته بود و درحالیکه که هنوزم حواسم پرت مرگ بود

وقتی میخواستم همبرگر یخ زده رو به روش معمول همیشگی جدا کنم

کارد بزرگ دسته سفیدی که مادرجان برای خرد کردن مرغ خوب صیقلش داده بود

روی یخ همبرگر لیز خورد  و تا جایی که میشد دستم رو شکافت 

و من درحالی که نمیدونستم که هم رگم رو پاره کردم و هم به تاندون کف دستم آسیب زدم

فقط  از سر بی حوصلگی گفتم ((لعنتی.))

امروز که دارم سعی میکنم دوباره نوشتن روزمرگی هام رو شروع کنم

بعد از دو بار عمل جراحی و چند جلسه فیزیوتراپی هنوزم نمیتونم دست چپم رو مشت کنم.

رنگ از رخسار زندگی پریده بود و بهانه های نوشتنم بی معنی شده بود.

اما زمان همه چیز تغییر میده،

تو منطق میگن اجداد ما توی الفاظ گیر نکردن که از ظرف زمان عبور کنن

و این شاید پر رنگ ترین بهانه ی من یکی از ترکه ی همون اجداد برای نوشتنِ

 توی همه ی این مدت حس کردم ننوشتن بی رحمانه ترین تصمیم 

برای منی که ارتباطم با آدم ها در پایین تر سطح ممکن قرار داره.

مینویسم و نمیدونم این اام چقدر قوی تر از حس بیهودگی هستیِ و

و چقدر میتونه دووم داشته باشه،

حسی که الان دارم فقط اینه که میخوام بازم بنویسم.


یک جای کتاب اصغر دادبه نوشته:

"احساس ها و ادراک های هرکسی حاکی است از امری مشخص و معین

که برای خود او معتبر است و چه بسا که برای همگان معتبر نباشد"

این یعنی  باید حواسمان بیشتر جمع این واژه ی ((من)) باشد،

این کلمه ها و  ترکیب هایی که با ((من)) درست میشود،

من میدانم،

من مطمئنم،

من درست میگویم،

این ها بنیانش در باد است.


عروس بودن یه نقشِ اما انسان بودن یه وظیفه استااااا.

چرا زنگ زدید؟

چرا نزدید؟

چرا رفتید؟

چرا اومدید؟

چرا مامانت اینو گفت؟

چرا بابات چیزی نگفت؟

چرا خواهرت با شوهرش ازدواج کرده؟

چرا داداشت تا حالا ازدواج نکرده؟

آقا شاخُ از ما بکش بکن تو .شوهرت.

من نمیدونم بعضیا با این حجم از سوءتفاهم دیگه چرا زندگیشون رو با یه نفر دیگه

 به اشتراک میذارن؟؟؟

خب با این حالت بشین خونه ی بابات بذار بقیه هم زندگیشون رو بکنن.

والا. 


سرم را از لبه ی تخت آویزان کرده ام تا شاید حرف های اضافی روی دلم

با اولین پمپاز خون از سوراخ گوش ها و دماغم بزند بیرون.

حوصله اینکه منظمشان کنم تا جمله شوند و بعدش این زبان لعنتی

را برای گفتنشان در کامم بچرخانم ندارم،

اصلا فایده ای هم ندارد،به نظرم ناپخته خیلی هم مفیدتر است

به خوراک کلم بروکلی با هویج و روغن زیتون می ماند 

درست است که مزه اش دردناک است اما اثرش معجزه میکند.

همین طور سرو ته آویزان دارم تصور میکنم که نشسته باشی

روبروی یک نفر که یکهو بی مقدمه کلمه ها از گوش ها و بینی ات فواره میزند بیرون.

با همه ی غیر طبیعی و ناهنجار بودنش به نظر تاثیر گذارتر است،

طرف سرجایش میخکوب میشود و لااقل سعی میکند بفهمد آنجا درونت چه خبر است.

اما فکر کن بخواهی بنشینی مثل بچه ی آدم حرف دلت را به یک نفر بزنی،

باید اول آدمش را پیدا کنی بعد مکانش را انتخاب کنی بعد زمانش را هماهنگ کنی

بعد توی دلت هزارویک بار حرف هایت را بالا و پایین کنی که به درد بخور به نظر برسند

تا طرف مقابل زل نزد توی چشم هایت و مثل کاسکو خمیازه بکشد و سر تکان دهد.

اما همین که برمیگردم به پوزیشن طبیعی قبل همه ی این فکرها محو میشوند و

باز به این نتیجه میرسم که نوشتن بیشتر از همه ی راهها دیگر به مزاقم خوش میآید.


باز هم دم تحویل سال و همان نقش همیشگی که انگار از ازل افتاده گردن مرد بودنمان

شیشه پاک کردن.

به غیر از این مورد همه ی چیزهای دیگر در این سال ها فرق کرده

رومه باطله ها که جایشان را دستماال های نانو گرفته 

و  شیشه شورهای قدیمی که رقابت را به اسپری های غلیظ و بی بو واگذار کرده اند

همه چیز عوض شده الا علت تام فاعلی.

هر بار که دستمال را روی شیشه میکشم یک قسمت جدید از پازل صورتم کامل میشود.

رفل شیشه ها عجب فکر مزخرفی بوده وقتی این همه  آینه در طول شبانه روز

 دارند دائم گذر زمان و چین و چروک های صورت و انقلاب موهای سفید را که روز به روز

روی سرمان فراگیرتر میشود به رخمان میکشند.

 خاکِ باران اواخر اسفند را تماشا میکنم و زیر لب با خودم میگویم

این چندمین باری ست که این صحنه را تجربه میکنم و قرار است چندبار دیگر تکرارش کنم؟؟؟

انگار به جز حالت من که پشت پنجره به بهانه ی خانه تکانی محو خودم شده ام

در این سال ها همه چیز در پیش و پس زمینه فرق کرده.

گاهی روبرویم ساختمان های چند طبقه ای را دیده ام که  آدم هاشان به بهانه ی

همین خانه تکانی از پشت پنجره برایم دست تکان داده اند،

گاهی  باغ و درخت هایی که شکوفه زدنشان بیشتر از اینکه امیدوارم کنند

گذر زمان را به رخم کشیده اند،

و بعضا خیابان هایی که که از صبح تا غروب میزبان ده ها جفت پای پر انرژی

یا خسته بوده اند که سعی میکردم از پشت پنجره داستانشان را حدس بزنم.

در بکگراند هم اوضاع خیلی عوض شده،

 جای مادرم را زنی گرفته که جوان و زیباتر و البته دست پختش به مراتب بدتر است

پدری که قاب عکسش روی دیوار و وظایفش افتاده گردنم و البته یک مهمان ناشناخته

که از این بریز و به پاش دم عید حسابی حظ میبرد و مجبورم میکند هرچند دقیقه یکبار

جای لکه ی توپش را از یکی از پنجره های تازه پاک شده تمییز کنم و با دندان قروچه

و درحالیکه سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم بگویم نکن بچه جان نکن.

توی حال خودم بودن دارد زیر زبانم مزه میکند که با جمله ی عزیزم هنوز تمام نشده بانو

به خودم می آیم 

دستمال را برای آخرین بار روی صورت مردی که این بهار ۴۰ ساله میشود میکشم

و از چهارپایه میآم پایین.

+یک قاب از چندسال بعد

این چالشی بود که به من ربط نداشت اما دوست داشتم بنویسم.


تولدت مبارک دکترجان.

امیدوارم وقتی کادوت باز میکنی به اندازه ی کافی ذوق زده بشی

ببخش که نتونستم بیام وسط اون جماعت نسوان و باهات عکس یادگاری بگیرم،

اما از همین فاصله آرزو میکنم که قلبت همیشه آروم بتپه و لبخندت هیچوقت محو نشه

ممنونم برای همه ی لحظه های خوبی که توی ذهنم حک کردی،

ممنونم برای همه ی حرفات،خنده هات و گاهی اعتراض های دنباله دارت.

من ممنونم برای کیک هویج تولدم و اینکه هستی اینکه دوستمی.

 


من برای تلخ بودن دلایلی دارم که ریشه هاش کاملا عمیق و منطقی و کسی نمیتونه

با دو خط  توصیه از کتاب های روانشناسی موفقیت و شاد زیستن عوضش کنه.

حوصله ی سر بریدن واژه ها و اثبات حقانیتم رو هم ندارم،لبخند میزنم و تمام،

مثل صبح ها که به جای جوابِ صبح به خیر پر تشویش مادرجان میبوسمش و

برای چشم های نگران پدر دست ت میدم.

دیشب طاطایی درباره ی اینکه اگر زندگی رو سخت بگیری سخت میشه یک عالمه 

سخنرانی تاثیر گذار کرد من هم آخرش نوشتم آره میدونم تو هم مواظب خودت باش.

نوشت من بلاخره نگاه خاکستری تو رو آبی آسمونی میکنم

بهش گفتم اما من بیشتر از دکتر روانشناس به یه دوست نیاز دارم،

 غم و مشکلاتی داشتم که فکر میکردم هیچوقت زنده ازشون عبور نمیکنم

و خوشحالی و موفقیت هایی که حاضر بودم بعد از اونا زمان برای همیشه متوقف بشه،

 دنبال راه درمان نیستم،مرهم نیاز دارم.

نوشتم استراحت کن،حرف زدن با من فرسوده ات میکنه.

بعد از چند دقیقه مکث نوشت از این به بعد میخوام وایسم به غر زدن هات گوش بدم 

انقدر که بلاخره حالت خوب بشه و تصمیم بگیری یه جور دیگه ادامه بدی،

 و فرسوده هم نمیشم نگران نباش.

 این تمام چیزی بود که همیشه خواستم،

 ایستادن و صبر کردن برای پسر بچه ای که وقتی لجباز میشه

با هیچ وعده ی گول زنکی آروم نمیگیره

فقط کافیه دل به دل لجبازیاش بدی,دست بکشی روی سرش و آروم کنار گوشش بگی:

من کنارت میمونم حتی اگر از اینم بدتر بشه.


وقتی حال دلمون همون حال پارساله،دیگه فرش شستن و پنجره پاک کردن چه فایده ای داره؟؟؟

اینو وقتی داشتم گلیم توی راهرو میشستم به ذهنمم اومد،

همه چیز اطرافمون تمیز و نوشده اما عقاید و حرفا و نگاهمون تار عنکبوت بسته.

انگار از نو شدن و حول حالنا فقط همین تدن خونه برامون مونده.

انگار این تو سطح موندن عادتمون شده.

عادتی که همه ی زندگیمون کدر کرده و با هیچ دستمالی از صورت زندگی پاک نمیشه.


خوش به حال آن مرد که در زندگیش تو راه بروی،

خوش به حال مردی که تو برایش شیرین زبانی کنی،

خوش با حال مردی که دست های قشنگ تو دگمه های پیراهنش را باز کند و ببندد

تا لب هایت به نجوایی بخندد،

خوش به حال من.

(عباس معروفی)

پ.ن:به وقت بیست و پنج اسفند نود هفت❤


اصلا ما را مرد خلق کرد که گوشمان را بپیچاند ٬که یه وقت هوس آرامش درونی

و این قصه ها به سرمان نزند که هی قرقره کنیم دردهایمان را و پشت قاه قاه

زدن های کشدار خودمان را گم و گور کنیم و بعد بشنویم که پشت سرمان

میگویند که عین خیالمان نیست و ما در جواب به خاطر اینکه بغضمان را نبینند بین

خروار خروار گره ریز و درشت زندگی رول آدم های بیخیال را بازی کنیم و جلوی

بقیه پز بدهیم به مرد بودنمان و آشیل بسازیم از پسر بچه ای که هنوز هم از

ترس تنهایی شب ها با خودش حرف می زند.

ما را خلق کرد که برای دیگران زندگی کنیم.

آمدیم که چشممان را ببندیم بر آرزوهای دلمان و به جای همه ی عشق های

زندگیمان مو سپید کنیم ٬دغدغه هایمان را قورت دهیم و یک تنه حواسمان به

همه چیز باشد که یک وقتی این صفت ((دهن پرکُن)) مرد بودن را ازمان نگیرند

و بمانیم بی صفت.

+آذر 95



نگاه به خنده های بلند و کشدارم توی جمع نکن من آدم ساکتی ام.

حرف میزنم و میخندم چون حوصله ندارم برای بقیه توضیح بدم چرا ساکتم

چون آدما ساکت بودن رو میذارن به پای اینکه ناراحت و عصبی یا افسرده ای.

احساس میکنم ساکت بودن یه جور مرض که وقتی حرف میزنی

بقیه میشنون و فکر میکنن تو خوبی و مشکلی نداری.

منم نمیدونم بعدها من شبیه تو میشم یا تو شبیه من،

اما اینو خوب میدونم که نمیخوام جلوی خنده های تو رو بگیرم

چون فهمیدم باید سعی کرد آدم هارو رو همونجوری که هستن دوست داشت

وگرنه همه ی بندهای وابستگی از دل آدم باز میشه و احساسش میره هوا.

تو هم سعی نکن منو عوض کنی چون من توی سکوتم شبیه خودم میشم،

حالا این خود هرچقدر هم که تلخ و دل آزار باشه لااقل اصیل.


گیر کرده ایم توی گلوی خلقت،

آب زیاد باشد سیل می آید،

کم باشد دچار خشکسالی میشویم.

مدیریت غلط انسانی خودمان را به ریش خدا نبندیم،

تفکر کنیم تا بار دیگر که نظام بی نقص خلقت دارد راه خودش را میرود،

جلوی راهش نباشیم که استخوان هایمان را خرد کند.

دوستان!با ایشالله ماشالله نمیشود کشور داری کرد. 


نصف شب از اتاق میام بیرون که آب بخورم و میبینم مادر جان هنوز بیداره و

داره با تسبیح دونه سبز یادگار بابابزرگ صلوات میفرسته.

با دیدنش اون موقع شب خنده ام میگیره و میگم دیگه داری خدا رو شرمنده میکنیا.

میگه 14 تا 100 تا میشه چندتا؟

با مخ خاموش اون وقت شبم چند ثانیه طول میکشه تا بگم 1400 تا.

میگه اگر 10 روز 1400 تا صلوات بفرستم میشه چندتا؟

میگم 14000تا.

سرش ت میده و غرق صلوات دادنش میشه،

دو تا لیوان پر آب میخورم و موقع رفتن میگم:مامان جای این 14000تا صلوات چی میدن؟

میگه یعنی چی مگه قرار چیزی بدن؟

میگم پس تو برای چی داری میفرستی؟

میگه خب بعدش هر آرزویی که داشته باشی اگر خدا بخواد برآورده میشه،

میگم پس حالا که داری این همه زحمت میکشی یه آرزوی درست و درمون بکن لااقل،

رگ مادر سه تا پسر بودنش میگیره و میگه آرزو میکنم تو عاقل بشی،خوبه؟

با خنده میگم با این وضعیت من و بازار و دلار بعیید میدونم با 14000تا جواب ده،

حالا فعلا علی الحساب با این یخچال فریزرت نو کن تا بعد،

تازه این موقع شب خدا هم سرش خلوته نمیخواد دیگه تو صفم وایسی.

سرش ت میده و میگه خدا عاقلت کنه و فکر میکنم داره از خدا میخواد 

به حرمت مادر بودنش منو گرفتار آتیش جهنم وعده داده شده نکنه.


در دسترس نیستی رفیق،

اینو صدای دل آزار اپراتور بی احساس اونور خط میگه.

کاش اپراتورها یه کاری برای دل بی صاحاب من بکنند،

کاش میشد به بهشت پیام فرستاد، که بنویسم:

دلم برایت لک زده،

من عرضه ندارم،اپراتورها عرضه ندارند،هیچکس هم حواسش نیست 

لااقل تو یک قدم برای این حال من بردار.

+حتی جرات نمیکنم برای آجی زینب بنویسم "خوبی؟" و بعد سند کنم.


در حد یه تئوری که فقط توی تنهایی خودم میتونه صادق باشه و به اثبات برسه 

جوری که میشه دیگران هیچ درکی ازش نداشته باشن،

میتونم بگم:

فقط انسان هایی که عمیقا احساس تنهایی میکنن نویسنده های خیلی خوبی میشن.

البته معیار و خط کش این خوب بودن میشه ریشه تو هیچ زمینی نداشته باشه.

مثل عموم خصوص مطلق تو منطق میمونه، یکی از چنان جامعیتی برخورداره که

تمام دیگری رو با همه ی به ظاهر بزرگی و مصداق های متعددش در بر میگیره،

اما این نسبت خودش هم میتونه قسمتی از عموم و خصوص بزرگتری باشه که انگار من

تو این 30 سال هیچوقت اینجوری عمیق تجربه اش نکردم.

آدمی اگر حرف نزنه و ننویسه میپوسه،پوک میشه و بعدم میریزه.

اما نوشتن و گفتن بهانه میخواد،

بهانه اش رو که از دست بدی ریشه ی کلمات تو مغز آدم خشک میشه و ذهنت یبوست میگیره،

سکوت ممتد توی شلوغی این روزها برای من که همیشه تنها جون پناهم نوشتن بوده

معضل گلوگیری به حساب میاد،

معضلی که تمام این یکماه ذهنم را مشوش و گرفتار کرده بود. 

داستان اما اینه که آدم ها نگفته هاشون رو کلمه میکنن،

چیزهایی رو که نمیتونن بگن و اگر بمونه توی دل آدم حناق میشه رو مینویسن.

من اما حالا حس میکنم چیزی نمونده که نگفته باشم،

این آرزوی دور و دراز داستایوفسکی تو رمان ابله  که

"می خواهم لااقل یک نفر باشد که با او همانطور حرف بزنم که با خودم حرف میزنم"

رو گویا دچارش شدم این روزها.

دچار کسی که انگار خودم را ورای لفاظی های معمول بیشتر از خودم دوست داره

و روح نتراشیده و نخراشیده ام رو با تمام قناسی هندسی ش بغل کرده.

همه ی حرف های پس و پیش دلم رو  میشنوه و لبخند میزنه،

لبخندی که حس میکنم تا عمق جونم میره و هر روز یه آجر از بنای غرور آمیز تنهاییم کم میکنه.

انگار تا حالا برای هیچکس این همه خودم نبوده ام که بعد بتونه باز دوستم داشته باشه.

حالا حس میکنم دیگه نمیتونم خیلی خوب و دقیق و دغدغه مند بنویسم چون

دیگه عمیقا احساس تنهایی نمیکتم و دچار دوست داشته شدنم

و این یعنی:

با فرض اینکه عموم و خصوص مطلق را با دایره نشون بدیم من یک دایره ی 

فرضی بزرگ به نام عشق به زندگی ام اضافه شده که همه ی اتفاقات دیگر زندگیم رو

در بر گرفته حتی نوشتن رو.


آخر یک دعوای مفصل با خودم سر اینکه چرا هرکاری که میکنم باز دنیا راه خودش را میرود،

بعد از خواندن یک مقاله ی مفصل درباره ی اینکه چرامعمولی بودن راهکار خوبی است

و ترین ها همیشه در دلهره ی هبوط معلقند و چند صفحه از سوکورو تازاکی بی رنگِ موراکامی

 به این نتیجه میرسم که عاقلانه ترین راه برای ادامه ی زندگی جهان بینی گذشتن است،

همان که تزریقات چی محلمان سالها قبل ترجمه ی عامیانه اش را وقت فرو کردن

بی رحمانه ی سوزن پنی سیلین در نیمه ی چپ نشیمنگاهم

اینطوری بیان کرده بود:

سفت بگیری درد داره هاااا شل کن شل کن.آهان دیدی درد نداشت.


بقای افراد بستگی به قدرت تطبیق آنها دارد یعنی توانایی حل مسائل  مستقیمی

که به گونه ای بی واسطه در محیط زندگی برایشان پیش می آیدو انطباق با

شرایط متغییر.این تطبیق بیشتر به زیرکی آنها بستگی دارد تا به شایستگی و

به ابتکار و چاره جویی بیشتر نیاز دارد تا به پارسایی و درستی.

(فرایلیش،1971،ص286)


آدما بعد از 30 سالگی خیلی کمتر به موزیک های جدید گوش میدن،

کمتر دوستای جدید انتخاب میکنن و بیشتر با آدمای قدیمی زندگیشون میموننن،

روانشناسا به این تغییرات میگن ثابت شدن سلیقه،

برای من حس ته نشین شدن داره.

30 سالگی مثل اون پاراگراف موراکامی تو کافکا در کرانه میمونه که میگه 

"وقتی از توفان بیرون آمدی دیگر همان آدمی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت."

آدم وقتی 30 سال میشه انگار تازه میفهمه میخواد چه غلطی بکنه،

 هیجان یک دهه قبل نزدیک این عدد عجیب کم کم جای خودشو به تعقل و سکوت میده.

از بچگی همیشه به این روزا فکر میکردم، 

به 30 سالگی،

نمیدونم چرا اما باورم نمیشد که منم یه روز 30 ساله میشم،

اون موقع ها سعی میکردم با همه ی قدرت تصورم خودِ 30 ساله ام رو توی ذهنم بسازم

 معمولا هم تصویری که میساختم فقط  توی داشتن ریش و سبیل با آدمی که

هر روز جلوی آیینه میدیدم فرق میکرد.

  حالا که تصورات روزای بچگی رنگ واقعیت گرفته میبینم که آدم ها نه به خاطر

 انحراف چند درجه ای چرخش زمین به دور خورشید و نه حتی در اثر تغییرات فیزیکی و روانی

که بر اثر اامات زندگی اجتماعی تغییر میکنن،

بزرگ میشن،

30 ساله میشن.

از 20 تا 30 سالگی فقط به رویاهام فکر میکردم و میخواستم قهرمان زندگی دیگران باشم

حالا اما میخوام تو روزای مونده قهرمان زندگی خودم باشم،

 یک دهه ی معمولی اما پربار.

+من همیشه ی خدا یا پشتِ دوربینم یا پشتم به دوربینه،

به خاطر همین خیلی عکس ازم در دست نیست،حتی تو آلبوم های خانوادگی،

این خویش انداز رو گرفتم که اگر 30 سال بعد خواستم خود 30 ساله ام رو به خاطر بیارم

دچار مشکل نشم،شاید اون روزا دیگه آایمرگرفته باشم.


 دور و برم را نگاه میکنم،

گوشی هوشمند،تبلت و کامپیوتر و ماهواره و تا چشم کار میکند وسایل ارتباطی 

که در یک چشم به هم زدن میشود آدم را گره بزنن به هرکجای دنیا که دلش میخواهد.

پس این احساس تنهایی چرا دست بردار نیست و خرخره مان را چسبیده؟

من آدم همان نسلی هستم که رویای دور و درازش داشتن آتاری

با یک جفت دسته ی خلبانی بود،

ما بعدتر ها هم که کامپیوتر را لمس کردیم و ذوق مرگ شدیم

باز این حس تنهایی کشنده را نداشتیم.

کاش یک نفر که ادبیات میداند و لغت شناس است بنشیند یک فکری 

برای این واژه فناوری بکند که هر روز بیشتر از قبل دارد به جای ارتباط

فاصله ها ی نجومی را به رخمان میکشد.

دارم فکر میکنم توی همه ی این سال ها هیچکدام از این لعنتی ها نتوانستند

جای شنیدن صدای یک انسان حال آدم را خوب کنند،هیچکدام به اندازه ی نگاه

یک نفر نشده تا عمق جان آدم برود و به اندازه ی لمس آغوش کسی 

آراممان نکرده پس این بی خاصیت ها به چه کارمان می آیند؟؟؟

انگار فقط در دسترس بودیم که اگر مردیم بوی تعفنمان بقیه را مشمئز نکند.

فناوری شمشیر دو لبه نیست،

گیوتین است،

گیوتین محض.


جایگاه بانوان برای بازی تیم ملی با کامبوج فنس کشی شد.

متاسفانه دلواپسان به همین قناعت کردند و دایره ی شمول

این پرهیز مفید را بزرگتر نگرفتند و به این فکر نکردند با این سهل انگاری

ممکن است یک وقت مرزهای شرعی دچار جابه جایی شود و خدایی نکرده 

وسط آن شلوغ پلوغی ها شماره ای،نگاهی چیزی جا به جا شود

و عرش خداوند جبار قهار بلرزد.

کاش لااقل می آمدند محض اطمینان به جای فنس از شیشه های دو جداره ی

رفلکس ضد گلولهاستفاده میکردند که این ها اونا رو ببینن ولی اونا یه وقت

اینها رو نبینند و نشنوند.

بلاخره به گفته ی فخر عالم ژورنالیستی رومه ی فخیمه ی کیهان:

مشکل ن جهزیه ی دختران است نه ورود به ورزشگاه.

حرف هم که بزنی میگویند زیر ساخت مناسب نداریم.

زیر این ساخت کجایش میشود که یک انقلاب،یک ایدئولوژی،یک فکر نمیتواند

بعد از چهل سال درستش کند.؟

چهل سال پیش انقلاب شد،

ده سال گرفتار جنگ و تششعات پس از انقلاب بودیم،

سی سال بعد را چه کردیم که اقتصاد،اشتغال،فرهنگ،ورزش و غیره زیر ساخت ندارد؟

ما برای این خواسته ی به حق که نمیخواهیم با قانون اساسی

آدم های چهل سال پیش زندگی کنیم باید یقه ی چه کسی را بگیریم؟

خدایا تو یقه داری یا تو هم دیپلمات میپوشی؟


الان رابطمون درسته که مصداق این بیت خواجه ی شیرازه 

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها

 اما،

رابطه ساختنیه

مثل دوست داشتن نیست.

دوست داشتن یکی اگر رفت تو قلبت،

دیگه هیچوقت نمیتونی بیرونش کنی

جوری که انگار از اول بوده.

اما رابطه نه،

ممکنه خراب بشه،

درست بشه،

شکلش عوض بشه،

میشه حتی دیگه نباشه،

اما دوست داشتن با رابطه فرق داره

دوست داشتن تاریخ انقضا نداره.


اگر یادت برود آن سُک آخر را بهش بزنی تا صبح همه چیز را می شورد و میبرد،

سیفون دستشویی خانه ی خواهرم را میگویم،

آدم را یاد بعضی از آدم ها می اندازد که اگر برایشان گوشه چشم نازک نکنی

اخم نکنی یا بهشان سقلمه نزنی میخواهند کائنات را بشورند و چاهشان ته ندارد.


چه طلوع صبح فردا یک روز آفتابی و گرم از پاییز باشد،چه مه گرفته و بورانی 

قرار نیست سرجایت بمانی و مثل بوکوفسکی منتظر باشی لااقل نیمی از

مردم دنیا بمیرند که بتوانی فقط نیم دیگرشان را تحمل کنی.

باید تکان بخوری،

حتی اگر شب قبل از خوشحالی دعا کرده باشی که به صبح نرسد یا برعکس

مثل همه ی شب های  دیگر بالش بی نوایت را تا مرز خفگی بغل کرده باشی

باز خورشید فردا از همان جای همیشگی اش طلوع خواهد کرد.

زندگی یعنی بقا،

بقا در میان پرجمعیت ترین و شلوغ ترین شهر زمین برای زندگی

یا

زیستن در جنگل های آمازون و تلاش محض برای زنده ماندن

بیایی یا بمانی زندگی راه خودش را میرود،

اخم کنی یا بخندی،بجنگی یا بگذری،این خورشید باز سروقتش از مغرب 

تا طلوع فردا تنهایت میگذارد،سعی کن فردا لااقل برای خودت بهترین باشی.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها