من برای تلخ بودن دلایلی دارم که ریشه هاش کاملا عمیق و منطقی و کسی نمیتونه

با دو خط  توصیه از کتاب های روانشناسی موفقیت و شاد زیستن عوضش کنه.

حوصله ی سر بریدن واژه ها و اثبات حقانیتم رو هم ندارم،لبخند میزنم و تمام،

مثل صبح ها که به جای جوابِ صبح به خیر پر تشویش مادرجان میبوسمش و

برای چشم های نگران پدر دست ت میدم.

دیشب تاتایی درباره ی اینکه اگر زندگی رو سخت بگیری سخت میشه یک عالمه 

سخنرانی تاثیر گذار کرد من هم آخرش نوشتم آره میدونم تو هم مواظب خودت باش.

نوشت من بلاخره نگاه خاکستری تو رو آبی آسمونی میکنم

بهش گفتم اما من بیشتر از دکتر روانشناس به یه دوست نیاز دارم،

 غم و مشکلاتی داشتم که فکر میکردم هیچوقت زنده ازشون عبور نمیکنم

و خوشحالی و موفقیت هایی که حاضر بودم بعد از اونا زمان برای همیشه متوقف بشه،

 دنبال راه درمان نیستم،مرهم نیاز دارم.

نوشتم استراحت کن،حرف زدن با من فرسوده ات میکنه.

بعد از چند دقیقه مکث نوشت از این به بعد میخوام وایسم به غر زدن هات گوش بدم 

انقدر که بلاخره حالت خوب بشه و تصمیم بگیری یه جور دیگه ادامه بدی،

 و فرسوده هم نمیشم نگران نباش.

 این تمام چیزی بود که همیشه خواستم،

 ایستادن و صبر کردن برای پسر بچه ای که وقتی لجباز میشه

با هیچ وعده ی گول زنکی آروم نمیگیره

فقط کافیه دل به دل لجبازیاش بدی,دست بکشی روی سرش و آروم کنار گوشش بگی:

من کنارت میمونم حتی اگر از اینم بدتر بشه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها