سرم را از لبه ی تخت آویزان کرده ام تا شاید حرف های اضافی روی دلم

با اولین پمپاز خون از سوراخ گوش ها و دماغم بزند بیرون.

حوصله اینکه منظمشان کنم تا جمله شوند و بعدش این زبان لعنتی

را برای گفتنشان در کامم بچرخانم ندارم،

اصلا فایده ای هم ندارد،به نظرم ناپخته خیلی هم مفیدتر است

به خوراک کلم بروکلی با هویج و روغن زیتون می ماند 

درست است که مزه اش دردناک است اما اثرش معجزه میکند.

همین طور سرو ته آویزان دارم تصور میکنم که نشسته باشی

روبروی یک نفر که یکهو بی مقدمه کلمه ها از گوش ها و بینی ات فواره میزند بیرون.

با همه ی غیر طبیعی و ناهنجار بودنش به نظر تاثیر گذارتر است،

طرف سرجایش میخکوب میشود و لااقل سعی میکند بفهمد آنجا درونت چه خبر است.

اما فکر کن بخواهی بنشینی مثل بچه ی آدم حرف دلت را به یک نفر بزنی،

باید اول آدمش را پیدا کنی بعد مکانش را انتخاب کنی بعد زمانش را هماهنگ کنی

بعد توی دلت هزارویک بار حرف هایت را بالا و پایین کنی که به درد بخور به نظر برسند

تا طرف مقابل زل نزد توی چشم هایت و مثل کاسکو خمیازه بکشد و سر تکان دهد.

اما همین که برمیگردم به پوزیشن طبیعی قبل همه ی این فکرها محو میشوند و

باز به این نتیجه میرسم که نوشتن بیشتر از همه ی راهها دیگر به مزاقم خوش میآید.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها