وقتی به تلافی روزهای سختت از بودن و اومدنت پشیمون میشی

حتی اگر نخوای و با خودت سر لجم باشی باید یه نفر باشه که بهت یادآوری کنه

که رفتن و نموندنت خیلی هم به دل آدم میمونه.

لمس دکمه های آبی نفتی و رنگ و رو رفته ی این رفیق 17 ساله ماحصل 

شب و روز کلنجار رفتن با آدمی که فقط با بندی به نام عصبیت به زندگی وصل بوده.

میگن یکی از اصول اولیه مرد بودن اینه که یا قول ندی یا اگر قول دادی

 به قول قدیمیا "مرد سرش میره اما قولش نه."

واسه ی همین اول کاری یکی از اامات مرد بودن رو به جا میارم و میگم

به نوشته ها و روزمرگی های این آدم عادت نکنید که ریشه در باد داره.

حامد عزیز رو که به خاک سپردیم و برگشتم حس کردم یکی از

پیوندهای اصلیم با زندگی و آدم ها بریده شد و نای ادامه دادن ندارم،

دوست ندارم دیگه هیچوقت برگردم به اون ثانیه ها که تک تک میشمردمشون،

ترسناک ترین امیدرضای این 30 سال رو در همون 10 روز اول تجربه کردم.

و همچنان کرختی انگشت اشاره ام برای فشار این کلیدها به گردن مردیِ

 که قول داده بود همه ی روزهای خوب مونده رو با هم تجربه کنیم.

دلم برات تنگ شده پسر.

هنوز 20 روز از رفتن حامد نگذشته بود و درحالیکه که هنوزم حواسم پرت مرگ بود

وقتی میخواستم همبرگر یخ زده رو به روش معمول همیشگی جدا کنم

کارد بزرگ دسته سفیدی که مادرجان برای خرد کردن مرغ خوب صیقلش داده بود

روی یخ همبرگر لیز خورد  و تا جایی که میشد دستم رو شکافت 

و من درحالی که نمیدونستم که هم رگم رو پاره کردم و هم به تاندون کف دستم آسیب زدم

فقط  از سر بی حوصلگی گفتم ((لعنتی.))

امروز که دارم سعی میکنم دوباره نوشتن روزمرگی هام رو شروع کنم

بعد از دو بار عمل جراحی و چند جلسه فیزیوتراپی هنوزم نمیتونم دست چپم رو مشت کنم.

رنگ از رخسار زندگی پریده بود و بهانه های نوشتنم بی معنی شده بود.

اما زمان همه چیز تغییر میده،

تو منطق میگن اجداد ما توی الفاظ گیر نکردن که از ظرف زمان عبور کنن

و این شاید پر رنگ ترین بهانه ی من یکی از ترکه ی همون اجداد برای نوشتنِ

 توی همه ی این مدت حس کردم ننوشتن بی رحمانه ترین تصمیم 

برای منی که ارتباطم با آدم ها در پایین تر سطح ممکن قرار داره.

مینویسم و نمیدونم این اام چقدر قوی تر از حس بیهودگی هستیِ و

و چقدر میتونه دووم داشته باشه،

حسی که الان دارم فقط اینه که میخوام بازم بنویسم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها